نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: افراد موفق

816
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9838
    نوشته ها
    273
    تشکـر
    590
    تشکر شده 390 بار در 180 پست
    میزان امتیاز
    10

    افراد موفق

    مرتضی سلطانی، بنیانگذار گروه صنعتی و پژوهشی زر و خالق برند معتبری چون زر ماکارون است.
    او از آن سال های رنج و صد البته فروغ نگاه مهربان و نجیب مادر یاد می کند و بعد به جایی در بیست سال بعد می رسد که او صاحب یک برند بزرگ معروفی شده است و به پاس آن رنج ها، به نام مادرش در زادگاهش بیمارستانی می سازد.
    این گفت و گو مروری است بر زندگی نامه و دیدگاه های مرتضی سلطانی، که به «سیمرغ صنعت ایران» مشهور است. مردی با اندیشه ای که انسان را به انسانیت می شناسد، به فضیلت ارج می نهد، آدمیت را در انسانیت می داند و رو به سوی افق های جهانی دارد.
    سلطانی، بنیانگذار گروه صنعتی و پژوهشی زر و خالق برند معتبری چون زر ماکارون است اما معتقد است که هرچه هست، هنوز کمترین است. از کودکی شان شروع کردیم تا وقتی تلاش آن جوان کم سن، بعد از سال ها زحمت، تحصیل و کار بی وقفه به ثمر نشست و مرتضی سلطانی توانست اولین گام خود را در مسیر آنچه که می خواست با موفقیت بردارد. راهی که با تاسیس کارخانه های ماشین سازی، قالب سازی، نورد لوله سرد، آرد و ماکارونی کماکان ادامه دارد.
    مرتضی سلطانی، امروز، یک کارآفرین مطرح، یک صنعتگر موفق، یک صادرکننده نمونه و یک مدیر برتر است. او متواضعانه خود را سرباز صنعت سرزمینش می داند.
    مرتضی سلطانی چشمانی الماس گونه، بشاش و نافذ دارد که از عمق نگاهش، صلابت و ایستادگی را می توان نظاره کرد. به دیدارش رفتیم تا بدانیم داستان فرهیختگی این الماس چگونه بوده و او از کجا آمده و چگونه به اینجا رسیده است؟

    می خواهیم داستان زندگی و موفقیت شما را بررسی کنیم و چه بهتر که از همان ابتدا شروع کنیم. شما متولد چه سالی هستید و زمان کودکی تان چگونه است؟
    من در سال ۱۳۴۰ به دنیا آمدم. مادرم، همسر دوم پدر بود. پدر از همسری دیگر ۸ فرزند داشت و مادرم که بعد از فوت همسر اول به ناچار با پدر ازدواج کرده بود، باید بار زندگی و تربیت ۳ فرزند یتیم دیگرش را هم به دوش می کشید. آغاز کودکی من، در محرومیت از حداقل های زندگی سپری شد. اما این تنها مشکل نبود، تقدیر، محبت واقعی پدر را نیز از من سلب کرد و حتی مرا مجبور ساخت در همان دوره کودکی، زمانی را از مهر مادری دور باشم. سرما، تنهایی، گرسنگی و بی محبتی، تمام چیزهایی بودند که در آن دوران، همراه من بودند
    خیلی از مردان بزرگی که بعدا پله های ترقی را طی کردند، در شرایط سخت بودند. شما هم با این شرایط سخت که در کودکی داشتید، توانستید به موفقیت امروزتان دست پیدا کنید.
    من هم با افتخار تمام از روزهای سیاهی که پشت سر گذاشته ام یاد می کنم چون معتقدم اگر بتوان در چنین شرایط سختی، شرافت و عزت نفس را حفظ کرده و با تازیانه های بی رحم زندگی، خود را برای آینده ای درخشان آماده کرد، پس می توان آن دوران را با احساس افتخار یاد کرد.
    من کودک دل شکسته و تنهایی بودم که برای زنده ماندن تلاش می کردم. تلاشی سخت و طاقت فرسا… روزهای پنجشنبه و جمعه به گورستان می رفتم تا شاید با شستن قبرها، اندک درآمدی به دست آورم و کمک خرجی برای مادر باشم با پای برهنه در خاک و گل می دویدم و با سطلی پر از آب در دستم، سنگ قبرها را می شستم
    آب از روی سنگ تا روی خاک های جلوی پایم سر ریز شد. گل لای انگشتان پایم لغزید و چشم به دستان پیرمردی داشتم که آرام آرام، سنگ قبر عزیز از دست رفته اش را نوازش می کرد. منتظر بودم پولم را بدهد تا بروم و قبر دیگری را بشویم.
    چشمان آن پیرمرد به پاهایم دوخته شد… و من پاهایم را محکم تر در خاک فرو کردم… و او با تاسفی عمیق، زمزمه کرد: وای بر من، وای بر ما… آن مرد مهربان مرا با خود برد و کفشی پلاستیکی برایم خرید. هدیه ای ارزشمند برای کودکی تنها، … این کفش ها هنوز از بهترین خاطرات و ارزشمندترین دارایی های من هستند.
    گویا کودکی شما سرشار از تمامی ملالت هایی است که شاید بتوان آنها را فقط در داستان ها و کتاب ها جست و جو کرد. درست مثل داستان ها. پر از تلخی و رنج.
    بله. البته در آن سن و سال من هم دنیایی از آرزوهای قشنگ داشتم، مثل آرزوی همه بچه های هم سن و سال خودم، هرچند متفاوت از آنها زندگی می گذراندم. البته آسمان زندگی من بی فروغ نبود چشمان مادری مهربان، چون ستارگان تابنده، شب های تاریک مرا روشن می کرد و بارقه های امید را در دلم زنده نگه می داشت. در دنیای واقعی چیزی جز فقر و سرما در کنارم نبود و هیچ کجا، آغوش گرمی به استقبالم نمی آمد، اما همیشه در کنارم مادری بود که به من درس «آدم بودن» را عاشقانه می آموخت
    مادرتان هم که رنج مضاعف می کشید. با سه فرزند همسر مردی شده بود که هشت فرزند دیگر داشت و شرایط زندگی تان هم که سخت بود.
    بله. شرایط زندگی سخت بود و مادر من، نمونه یک زن مظلوم و نجیب ایرانی بود. او زنی روستایی بود که با مناعت طبع و پاکیزگی فکر و روان خود، من را برای درست زندگی کردن و آدم بودن راهنمایی می کرد. مادر هرچند سواد نداشت، اما به دانش آموختن بچه هایش توجه زیادی داشت و برای موفقیت فرزندانش با تمام توان خود در برابر سختی های زندگی ایستادگی کرد و بالاخره موفق شد مرا در سن ۷ سالگی به مدرسه بفرستد. هرچند این کارش باعث تشدید تمامی مشکلات روزافزون زندگی مان شد اما این زن فداکار و نجیب برای بهروزی من، این ایثار را به جان پذیرا شد. مادر همیشه در حال کار بود تا بتواند بچه هایش را با عزت نفس و سالم بزرگ کند.
    خیلی از مادران برای موفقیت فرزندان خود فداکاری می کنند ولی مادر شما روایتگر و نمونه زیباترین بخش های مهر مادری بود.
    همین طور است. با همه این سختی ها زندگی با مناعت و مهر مادرم گذشت و البته همه سختی اش در نبود نان و سرپناه نبود. یاد گرفته بودم آنها را تحمل کنم. یاد گرفته بودم با کار مداوم تکه نا نی داشته باشم، لباسی که بشود فقط سرما را با آن تاب آورد و اتاقکی تا خستگی هایم را فرو نشانم. اما با نگاه ها، حرف ها، کنایه ها و بی محبتی ها چه باید می کردم؟ ولی باز این مادر بود که مرهمی برای دل شکسته کودکش بود.
    آیا این مادر مهربان و فداکار سال های بعد شاهد موفقیت های شما بود؟
    مادر در سال ۱۳۸۴ با مرگ خود مرا تنها گذاشت. او پشت گرمی روزها و شب هایم در جاده پر فراز و نشیب زندگی ام بود. اما امروز خوشحالم که خداوند این توفیق را به من داد که توانستم بعد از آن سال های سخت و جانکاه، چند صباحی را برای آن مادر نمونه، آسایشی فراهم کنم.
    هرچند که دیدن موفقیت های من او را بیش از هر خبری دیگر، خوشحال می کرد. اگر موفقیتی دارم، حاصل فداکاری های آن زن شایسته است که برای تحصیل من از جان مایه گذاشت. به یمن تمام ایثارهای او و به حول و قوه الهی، بیمارستانی در زادگاه آن بانوی بزرگوار احداث کرده ام که در راه خدمت به محرومان باشد. آن بیمارستان به یادبود مادرم، «مرحومه ام لیلا امینی» نام گذاری شده است. تمام افتخار و ارزش هایم در آن ۷ سال اول زندگی ام است و این واقعیتی است که همیشه به آن مفتخر خواهم ماند.
    آنها که شما را از نزدیک می شناسند می دانند پشتکار تمام زندگی شما را تشکیل می داد، خستگی برایتان معنایی نداشت، هدفی بزرگ و انگیزه ای قوی داشتید و تنها معنی زندگی شما در تلاش و سخت کوشی خلاصه می شد و در گفت و گویی گفته اید در دوران نوجوانی هم ابایی نداشتید که با واکس زدن کفش مردم، درآمدی حلال به دست آورید.
    کالسکه ای داشتم با واکس های رنگارنگ و مشتری هایی که براقی کفش شان را به دستان من می سپردند. همیشه از خواندن سرگذشت آدم هایی که با ایجاد اشتغال به نوعی در چرخیدن چرخ صنعت و تولید این کشور سهم داشتند، لذت می بردم. داستان زندگی کسانی را خوانده بودم که توانسته بودند با همت عالی خویش، منشاء تحولات بزرگی در کشور باشند. من با الهام از آنان، می خواستم روزی هم چون آنها، در صنعت سرزمینم تاثیرگذار باشم و در خود توان آن را می دیدم
    درسی که از آن پیرمرد گرفتم
    از کی کسب و کار جدی تر را شروع کردید؟
    در ابتدای جوانی، اولین تجربه خود را در کسب و کار جدی به دست آوردم و مشغول فرش فروشی شدم اما فرش فروشی آنی نبود که بتواند روح پرخروش مرا راضی کند. می خواستم وارد فضای تولید و صنعت بشوم. به اتفاق چند دوست، واحد تراشکاری ای را راه اندازی کردیم و این اولین تجربه به من می آموزاند که برای موفقیتی بیشتر باید به کار گروهی اعتماد کرد. در آن روزها با گروهی آشنا شدم که پیمانکاری پوشش سوله را انجام می دادند. در این کار وارد شدم اما سوالی مهم، ذهن کنجکاو مرا به خود درگیر ساخته بود.. سوال من این بود: «ما چه چیزی را پوشش می دهیم؟ پیدا کردن پاسخ به این سوال زندگی مرا تغییر داد… در جست و جوی پاسخ، به سوله رسیدم و تلاش کردم فن آوری آن را بیاموزم و در نهایت به خود گفتم: پوشش را ول کن، به سراغ سوله سازی برو
    آیا این امکان را داشتید که این کار را انجام دهید و وارد این کار شوید؟
    راحت نبود چون من یک جوان کم سن و بی تجربه بودم و بنابراین دنبال این بودم که ببینم چگونه می توانم این کار را آغاز کنم. به همین خاطر، به همراه چند دوست، تمام توان خود را جمع کردیم و برای دریافت موافقت اصولی به اداره صنایع اراک رفتیم
    سال ۵۹ بود، هنوز قم بخشی از استان تهران به شمار می رفت. به تصور اینکه نمی توان در حریم ۱۲۰ کیلومتری تهران، کارگاهی احداث کرد، زمینی را در مامونیه زرند ساوه مهیا کردیم، بعد به سراغ گرفتن موافقت اصولی رفتم
    مسوولان وقت به شما که یک جوان کم تجربه بودید، اجازه می دادند؟
    مدیرکل صنایع استان مرکزی به جدیت با درخواست سوله سازی من مخالفت کردهرچه تلاش کردم راه به جایی نبردم. شش ماه گذشت و مایوس رو به تهران گذاشتم. عنایات الهی بار دیگر مرا مورد لطف خود قرار داد. در بین راه تصمیم گرفتم به دوستانم، آن خبر ناگوار را بدهم. پس به اولین دفتر مخابراتی که رسیدم، توقف کردم… آنجا روستایی بود به نام ابراهیم آباد در نزدیکی سه راه سلفچگان. تلفن خراب بود و می باید معطل می ماندم… پیرمرد مسوول آن، زمانی که تب و تاب مرا دید، پرسید: چه شده است که اینگونه بی تابی؟ و من ماجرای شش ماه دوندگی بی حاصل را تعریف کردم و آن مرد هم داستان ابراهیم آباد و تلاش ۳۰ ساله ابراهیم نامی برای احداث قنات را تعریف کرد و گفت که چگونه آن مرد موفق شده است… و من درسی دیگر آموختم… هیچگاه برای رسیدن به هدفی که به آن ایمان دارم، مایوس نشوم. حتی اگر مجبور باشم ۳۰ سال تلاش کنم.
    قطعا ملاقات من با آن پیرمرد، موهبتی الهی بود… بلافاصله برگشتم و با انگیزه ای مضاعف چنان کارم را پیگیری کردم تا بالاخره موافقت اصولی تاسیس کارخانه سوله سازی را دریافت کردم
    از صحبت های شما متوجه شدم این است که خیلی به کار گروهی در صنعت عشق می ورزید و تولید را تجلی کار گروهی می پندارید. درست است؟
    بله در طول سی سال خدمت در صنعت این سرزمین، همواره بر این باور بدم که تولید خوب، عبادت ا ست. یک تولیدکننده خوب باید در کنار تولید محصولات کامل و باکیفیت که اساسا ماموریت فطری و ذاتی وی تلقی شده و استمرار حیاتش به این مولفه بستگی دارد، برنامه تولید خود را چنان تنظیم کند که امکان دسترسی دائمی تمامی لایه های اجتماعی نیازمند به آن محصول مهیا باشد. نگاه صرفا سودنگرانه به فرآیند تولید در صنعت؛ نگاهی یک سونگرانه است. در این عرصه، تولید و فروش محصولات غذایی تنها یک داد و ستد ساده به شمار نمی روند. بلکه نتیجه فعالیت توام صنعتی و تجاری تولیدکنندگان، در گستره ای فراگیر به خانه یکایک شهروندان نفوذ می کند و در عمق وجود آنها رخنه می نماید. پس در صنعت، توجه به اخلاقیات و پای بندی به اصول اخلاقی و انسانی، در خور توجه زیادی است.
    معتقدم یک صنعتگر باید در گام نخست یک مدیر با تدبیر باشد. مدیری که بتواند فضای کاری را بشناسد، نیازهای جامعه را درک کند، توانایی راهبری و هدایت داشته باشد و از همه مهم تر بتواند خصوصیات و شرایط کار گروهی را درک کرده و به آن پایبند باشند. کار در صنعت به هیچ وجه حرفه ای انفرادی و فردمحورانه نیست.
    من معتقدم، کارخانه نباید فقط بارانداز جرم باشد، باید فضایی باشد که فکر و اندیشه هم در آن وارد شده، به روی کار بیاید و زنده تر شود. جرم و کلا، به خودی خود ارزش ندارند. اما در صورت عجین شدن آن باویایی ذهن و علم، تجلی می یابند و ارزش آنها دوصد افزون می گردد. برخلاف تصور، سرمایه یک نهاد تولیدی، پول نیست. ماشین آلات هم حداکثر ۱۰ درصد سهم دارند. اما مهم ترین سرمایه، وجود گروهی از جوانان مشتاق است که با مدیریتی خوب، تعهد و همت والا، کارآفرینی را آغاز می کنند.

  2. 3 کاربران زیر از prv بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9838
    نوشته ها
    273
    تشکـر
    590
    تشکر شده 390 بار در 180 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : افراد موفق

    حالا ماهی بیست میلیون درآمد دارم ...

    چهل و دو سال پیش وقتی من یازده سالم بود، سوختم. مادرم در حالی که بیشتر از هفده سال نداشت،سر زا رفت و من و برادرم بی‌مادر شدیم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که قبلا با مرد دیگری ازدواج کرده بود و چون بچه دار نميشد، جدا شده بود. این خانم گفت هم دختر دارم و هم پسر و با هم زندگی مي‌ک

    نیم
    اما از آنجایی که خواست خدا چیز دیگری بود، این خانم در خانه پدرم سالی یک و در نهایت ده فرزند به دنیا آورد که یکی از برادران من شهید شد.

    وقتی نامادری‌ام این همه بچه آورد، من توی این بچه ها گم شدم.

    آن موقع امکانات مثل الان نبود و ما بچه‌ها هم باید کار می‌کردیم. خانواده ما یک خانواده پرجمعیت بود و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم با ما زندگی مي‌کردند.
    دو اتاق تو در تو بود و این همه آدم. کار من این بوده که هر روز باید نان مي‌خریدم، چایی را دم مي‌کردم و بعد به مدرسه مي‌رفتم. خلاصه آنکه آن روز که این اتفاق برایم افتاد نانوایی شلوغ بود و من داشت دیرم مي‌شد.

    وقتی آمدم خانه عجله کردم و قبل از پر کردن کتری گاز را باز گذاشتم و وقتی برگشتم به آشپزخانه که یک زیرزمین کاهگل بود، دیدم بوی گاز مي‌آید. عقلم رسید که کبریت نزنم اما آمدم برق را روشن کنم تا بتوانم پنجره را باز کنم، آشپزخانه منفجر شد و یک موقع به خودم آمدم و دیدم دارم مي‌سوزم.
    کتری آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پله‌ها پایین برده بودم. بنابراین جلوی لباسم خیس بود وگرنه در آنجا قلب و ریه‌هايم هم مي‌سوخت.
    وقتی همه جا آتش گرفت، آنقدر هول شده بودم که به جای آنکه پله‌ها را برگردم و بالا بیایم، دویدم داخل آشپزخانه. بنابراین تا بیایند من را پیدا کنند، خیلی سوختم.

    زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه مي‌خواهم!

    سه سال در بیمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پایین بیایم. از شدت درد پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و پایم همان جا چسبیده بود. نمي‌توانستند پانسمانم کنند. یک کرسی گذاشته بودند و یک ملافه سفید انداخته بودند روی آن و من آن زیر بودم.
    بالش زیر سرم را هم نمي‌توانستند کنار بکشند چون وقتی آن را برمی داشتند، سرم به سمت عقب مي‌رفت و من از درد هوار مي‌کشیدم، بنابراین چانه‌هايم هم چسبیده بود به گردن و سینه‌ام و لبم هم برگشته بود و همین طور چشمانم هم حالت بدی پیدا کرده بودند.

    لثه‌ام هم سوخته بود و دندان‌هايم هم ریخته بود. بعد از دو سال، در اولین عملی که روی من انجام شد و پاهایم را باز کردند، خواستم خود را در آینه ببینم. تا آن موقع خودم را ندیده بودم و وقتی جلوی آینه رفتم باور نکردم آن کس که مي‌بینم خودم هستم.
    موجودی دیدم که معلوم نبود چه بود و خیلی از آن ترسیدم اما وقتی خودم را تکان دادم و دیدم او هم تکان مي‌خورد، فهمیدم آن موجود خودم هستم.
    بلافاصله غش کردم و افتادم.

    موقع افتادن سرم هم خورد به جایی و شکست و پوست‌هاي نویی هم که تازه روی بدنم درست شده بود، قاچ خورد و خونریزی شروع شد. خیلی ناامید و ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگر زنده نباشم. ناهار نخوردم و شام هم نخوردم.
    فکر مي‌کردم اگر سه چهار وعده غذا نخورم مي‌میرم بنابراین ناهار نخوردم و شام هم نخوردم و عوض آن فقط غصه خوردم. تصمیمم قطعی بود برای مردن.
    نزدیکای صبح داشتم از پنجره بیرون را نگاه مي‌کردم. سیاهی کم کم مي‌رفت و نور جای آن را مي‌گرفت.

    یک درخت خیلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بیمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی افتاده بود لای برگ‌هایش و آن را تکان مي‌داد.
    با خودم فکر کردم همین یک ربع پیش همه جا تاریک بود اما الان روشن شده و برگ‌ها به این زیبایی تکان مي‌خورند، چرا من باید خودم را بکشم. فرض مي‌کنم همین طوری به دنیا امدم.
    خدا هست، شبانه روز هست، این همه آدم هستند. چرا من باید اینقدر ناامید باشم؟ یک نور امید رفت توی دل من و تصمیم گرفتم زنده باشم، زندگی کنم و به درد بخورم. هنوز وقت صبحانه نشده بود و همه خواب بودند. زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه مي‌خواهم!

    ▬ از سن دوازده تا سیزده سالگی بیست و چهار بار عمل کردم.
    در سن پانزده تا شانزده سالگی هم با آقایی که خودش هم هفتاد و پنج درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. ماجرای ازدواج من هم جالب است.
    مددکارهای بیمارستان در این سه سال که در بیمارستان بودم با زندگی من آشنا شده بودند و مي‌دانستند مادر ندارم و درس نخوانده‌ام، هیچ کاری بلد نیستم و خلاصه آنکه آینده نامشخصی دارم، بنابراین آمدند با پدرم صحبت کردند و گفتند او باید برود هنر یاد بگیرد.
    پدرم موافقت نمي‌کرد اما آنها گفتند اگر قبول نکنید او را از شما مي‌گیریم و به بهزیستی مي‌سپاریم.

    بنابراین پدرم قبول کرد و من به کارگاه کورس در جاده شهرری رفتم. در آنجا کارگاه تعمیرات رادیو و تلویزیون، ساعت‌سازی، عکاسی، نقاشی و طراحی، جوشکاری، خیاطی و سوادآموزی را آموزش مي‌دادند.
    من در تمام رشته‌هاي آن کارگاه ثبت نام کردم. در آن کارگاه همه خانم‌ها و آقایان معلول بودند اما در بین آنها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم.
    او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آنکه ناراحت نشود از اینکه به او نگاه مي‌کنم، لبخند زدم.

    مرا بردند به کلاسی که این آقا هم بود اما او کلاس اول را مي‌خواند و من چهارم را. این جوان همان بود که بعد همسرم شد.
    همان روز اول که به آن کارگاه رفتم با ایشان آشنا شدم و خانواده ایشان هم یک روز بعد آمدند به خواستگاری من.
    بلافاصله هم جواب مثبت دادم چون مي‌خواستم زندگی کنم. مي‌خواستم کاری کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاری کنم که تنها نباشم.

    روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازه کار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آنجا بود. آنجا وقتی همسرم را دیدم گفتند که مسیر این آقا با شما یکی است و مي‌توانید از او کمک بگیرید. ما فرصت پیدا کردیم نیم ساعت با هم پیاده‌روی کنیم.
    در میدان قیام از سرویس پیاده شدیم و از آنجا تا چهار راه مولوی را با هم پیاده امدیم و صحبت کردیم.
    همسرم جریان زندگی و سوختن‌اش و مشکلاتش را گفت و در پایان گفت وقتی مرا دید دلش لرزید و به این فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کند.
    او بیست ساله بود و من شانزده ساله. پدرم موافقت نمي‌کرد اما من گفتم اجازه بده ازدواج کنیم. ما مثل هم هستیم و مي‌توانیم همدیگر را درک کنیم.

    خیلی روزهای سختی داشتیم. درآمد نداشتیم، باید کرایه خانه مي‌دادیم، پول دوا مي‌دادیم و همن‌طور باید زندگی‌مان را اداره مي‌کردیم. سه ماه اموزش ما تمام شد. من همه چیز آنجا را یاد گرفته بودم. تا کلاس چهارم سواد داشتم.
    به همسرم گفتم بیا خیاطی یاد بگیر گفت نه، خیاطی کار زن‌هاست.من هم گفتم پس من مي‌آیم جوشکاری یاد مي‌گیرم.
    در کنار خیاطی جوشکاری یاد گرفتم و کنار اینها طراحی و نقاشی را. در کنار همه اینها در کلاس تعمیرات رادیو و تلویزیون، لحیم کاری مي‌کردم. خلاصه اینکه همه آنچه که آنجا آموزش مي‌دادند را تا حدودی یاد گرفتم.
    عکاسی، بافندگی با دست، قلاب‌بافی، آرایشگری و همه چیز را یاد گرفتم و وقتی کلاسم تمام شد از همه‌شان استفاده کردم.

    در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر مي‌شناختند
    وقتی کلاس مان تمام شد جمع کردیم و رفتیم به خانه مادر شوهرم در هسته که روستایی حوالی فرودگاه اصفهان است.
    نزدیک به نه سال آنجا ماندم. خانه مادرشوهرم چند تا اتاق داشت و من ازهمه این اتاق‌ها استفاده کردم. از همان موقع که در بیمارستان بودم، تزریقات را به صورت تجربی یاد گرفته بودم.
    مي‌دیدم چطوری آمپول و سرم مي‌زنند و یاد گرفته بودم. علاوه بر این گلدوزی و بافندگی هم مي‌کردم و قالی بافی را هم از مادر و خواهر شوهرم یاد گرفته بودم. خیاطی و آموزش خیاطی هم که بود.

    همه کاری مي‌کردم و شاید باورتان نشود در حالی که خودم تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده بودم، به دانش آموزان راهنمایی درس تقویتی مي‌دادم. از یکی یاد مي‌گرفتم و به آن یکی یاد مي‌دادم. اعتماد به نفسم خیلی بالا بود.
    در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر مي‌شناختند. در هشت نه سالی که در آن روستا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که یاد گرفته بودم مدیریت بود.
    آموزش رایگان بافندگی انجام مي‌دادم، خانم‌ها مي‌آمدند یاد بگیرند، کاموا مي‌دادم به آنها که ضمن یاد گرفتن، برای من ببافند.

    خود من تنهایی در یک ساعت یک لیف مي‌بافتم اما وقتی به آنها یاد مي‌دادم، در یک ساعت بیست تا لیف برای من مي‌بافتند.
    به آنها یاد مي‌دادم که چگونه مي‌توانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا مي‌دادم و می‌بردند خانه شان. هم یک کار تازه یاد مي‌گرفتند و هم فردای آن روز من بیست تا کلاه داشتم.
    آنها مفتی یاد مي‌گرفتند و من مفتی صاحب کلاه مي‌شدم. این یک بخش از درآمد من بود علاوه بر آن تزریقات، بخیه زدن، آرایشگاه، خیاطی و... خلاصه همه کاری مي‌کردم.

    دارم برای آن روستا مدرسه می‌سازم ...

    من برای مردم آن روستا شخص به درد بخوری بودم. همه کار برای آنها کردم. به خانه هایشان مي‌رفتم و برایشان تزریق انجام مي‌دادم و همین طور خیاطی و آرایش.
    در آن روستا همه این کارها را یاد گرفتم. وقتی مي‌رفتم این کارها را در حد اولیه بلد بودم.
    اما آنجا تمرین کردم، اشتباه کردم و یاد گرفتم. هشت سال آنجا کار کردم و کار یاد گرفتم و آنجا محل آغاز کار و موفقیتم بود.

    ▬ حالا که در اینجا کار مي‌کنم و به جز درآمد کارمندهایم، ماهی حداقل بیست میلیون تومان درآمد دارم، آن روستا را فراموش نکرده‌ام و دارم برای آنجا یک مدرسه درست مي‌کنم. نقشه آماده شده و به زودی مدرسه را خواهم ساخت.

    ▬ از اول اعتماد به نفسم بالا بود.

    همسرم مثل من اعتماد به نفس نداشت. من وقتی با ایشان ازدواج کردم چادر سرم مي‌کردم و دست‌هايم هم زیر چادر بود و سوختگی صورتم هم چندان دیده نمي‌شد و کسی چندان متوجه سوختگی من نمي‌شد اما همسرم همیشه دستش جلوی دهنش بود که سوختگی‌اش دیده نشود.
    آن دستش که زیاد سوخته بود، همیشه توی جیبش بود. همیشه نگران و سرش پایین بود. من برای اینکه او اعتماد به نفس بیشتری پیدا کند، روسری سرم کردم و سعی کردم دستکش دستم نکنم.

    وقتی با او بیرون مي‌رفتم سرم بالا بود و هر کس به ما نگاه مي‌کرد، لبخند مي‌زدم. الان فرهنگ مردم بالاتر رفته.
    آن موقع تا نگاه مي‌کردند مي‌گفتند آخی، چی شد که سوختی. من ناراحت نمي‌شدم و جواب مي‌دادم اما همسرم خودخوری مي‌کرد. او هنوز هم آن اعتماد به نفس لازم را ندارد اما من از همان اول اعتماد به نفس داشتم.
    الان همسرم با من کار مي‌کند. او تاکسی دارد و آژانس کارگاه من است و هر روز از مشتری‌هاي من مي‌گوید که پشت سر من از اخلاق و کار من تعریف مي‌کنند.

    ▬ از اتاق دوازده متری تا زیرزمین ششصد متری

    وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برویم تهران، اینجا دیگر جا برای رشد من نیست. آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم.
    صاحبخانه نداشت. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده متری پایین که من اتاق پایین را اجاره کردم. این اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما.
    هم در آن خیاطی مي‌کردم و هم آرایشگاه داشتم. طراحی و نقاشی را کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت.

    در این اتاق دوازده متری با دو بچه قد و نیم قد، با دست خالی کارم را شروع کردم و به یک سال نکشید که خانه خریدم، شش ماه نکشید که برای همسرم ماشین خریدم. گفتم با ماشین از خانه بیرون برود سرذوق مي‌آید و روحیه‌اش بهتر مي‌شود.
    یک سال بعد از آن خانه‌ام را عوض کردم و در جای بهتری خانه خریدم. دو سال بعد آنجا را فروختم و آمدم در امیریه خیابان ولی عصر خانه خریدم. کارم خوب بود و علاوه بر این، تنها کار نمي‌کردم.

    فکرم را هم به کار مي‌انداختم که کارم اقتصادی تر باشد. روبروی خانه ما یک مسجد بود. من زیرزمین آن را اجاره کردم و کارم را به آنجا بردم. آن زیرزمین ششصدمتر بود و ششصدمتر برای کار من خیلی خوب بود.
    نود نفر خیاط را استخدام کردم. این نود نفر هرکدام هر روز چهارعدد لباس مي‌دوختند و جمع کارشان سیصد و پنجاه شصت عدد لباس می‌شد و کارم به این صورت گسترش مي‌یافت.
    از این حدود چهارصد عدد لباس، دویست عدد خرج اجاره و دستمزد خیاط‌ها مي‌شد و بقیه آن به من مي‌رسید. بنابراین درامد من به خوبی بالا رفت.

    ویژگی‌های کار من :

    کار من با کارهمه فرق مي‌کند.مشتری‌ هامي‌آیند،مي‌نشینند،لباس ‌شان اماده مي‌شود و آن را مي‌برند. این روش را من از همان روستای هسته اصفهان شروع کرده بودم و به خوبی آن را انجام دادم و مي‌دهم.
    از همان جا هم کار دسته جمعی را آغاز کرده بودم و هنوز ادامه مي‌دهم. مي‌خواستم در میان مردم باشم.
    مي‌خواستم مردم مرا ببینند و به کارهای که مي‌کنم اعتماد و به من احتیاج داشته باشند.
    وقتی مشتری مي‌بینند کاری را که دیگران پنجاه هزار تومان مي‌گیرند، من پانزده هزار تومان مي‌گیرم و کارش هم زود آماده مي‌شود، معلوم است که به من اعتماد مي‌کنند و دوباره پیش من مي‌آیند.

    آن خانه دوازده متری، یک اتاقک کوچک زیر پله داشت و من آنجا یک صندلی گذاشتم، یک آرایشگر حرفه‌اي آوردم و گفتم اینجا کار کن، هر چه درآوردی، نصف مال تو، نصف مال من.
    در همان اتاق دوازده متری هم، چهار نفرخیاط آورده بودم، روی زمین مي‌نشستند، خیاطی مي‌کردند و بعد چرخ هایشان را هول مي‌دادند کنار دیوار و مي‌رفتند.
    من هم به کار آنها نظارت مي‌کردم، برش مي‌زدم، آشپزی و بچه داری‌ام را مي‌کردم.

    از همان جا مدیریت بر تعداد زیادی آدم را تمرین کردم و رسیدم به زیرزمین مسجد که نود نفر کارگر را داره مي‌کردم. نود نفر خیلی زیاد است.
    آنها هر کدام اگر یک مشکل کوچک حل نشده داشتند، کارم درست پیش نمي‌رفت بنابراین یک خانم را استخدام کردم که با خیاط‌ها مشاوره کرد و نظرات و مشکلات آنها را جمع و دسته بندی مي‌کرد و به من گزارش مي‌داد. جوابگوی مشتری‌ها هم همین خانم بود.
    یک خانم خوش برخورد و صاحب درک را استخدام کرده و به او حقوق خوب مي‌دادم تا کارها را زیر نظر داشته باشد. بعد گفتم چرا خودم وقت بگذارم برای بچه داری و آَشپزی. مستخدم گرفتم که در خانه آشپزی کند و همین طور پرستاری که بچه‌هايم را نگه دارد.
    یعنی از وقتم درست استفاده مي‌کردم و ضمن استفاده درست از وقتم، کارآفرینی مي‌کردم و به درد مردم مي‌خوردم.

    آموزشگاه رایگان
    همیشه سعی کردم به مردم کمک کنم. من به اندازه لازم دارم و بیشتر از آن احتیاج ندارم. هر ماه برای رضای خدا دو سه تا جهیزیه مي‌دهم. جهیزیه آن چنانی نیست اما آنقدری هست که دو جوان بتوانند زندگی شان را شروع کنند.
    سعی مي‌کنم برای آنها که نمي‌توانند عروسی آسان بگیرم تا جایی که مي‌توانم کمک مي‌کنم که آنها که نیازمندند بتوانند زندگی شان را آغاز کنند.

    خیاط‌ هايي که اینجا کار مي‌کنند و خیاط‌ هايي حرفه‌اي هم هستند را، خودم آموزش داده ام. کار دیگری که در اینجا انجام مي‌دهم آموزش رایگان است.
    خودم آموزش نمي‌دهم. مربی مي‌گیرم و او با درسی که خوانده مي‌آید اینجا درس مي‌دهد. سیستم آموزش رایگان ما با آموزشگاه‌هاي دیگر فرق مي‌کند.
    من از تجربه سی و هشت سال کارم استفاده مي‌کنم و آنها که اینجا آموزش مي‌بینند، خیاطی را بهتر یاد می‌گیرند.

    در اینجا از آنهایی که ندارند و نمي‌توانند پول بدهند، چیزی نمي‌گیریم و آنها که دارند و مي‌توانند شهریه بدهند، خودشان شهریه مي‌دهند و ما از این شهریه که مي‌گیرم به مربی حقوق مي‌دهیم.
    من به آنها که اینجا آموزش مي‌بینند کمک مي‌کنم مزون بزنند و یا آنها را استخدام مي‌کنم. نمي‌گویم هزاران نفر اما صدها نفر در این آموزشگاه، آموزش دیده‌اند. خیلی از آنها در خانه یا جاهایی که اجاره مي‌کنند کار مي‌کنند.
    درآمد خوبی دارند. بیست و دو نفر هم هستند که پیش من کار مي‌کنند و همه را هم بیمه کرده ام.

    ▬ با فکر کار کردم که به اینجا رسیدم

    در طبقه بالای خیاطی، آرایشگاه ماست. در این آرایشگاه دوازده نفر کار مي‌کنند. مشتری که به اینجا مي‌آید و پارچه را مي‌دهد، بسته به نوع کار، یکی دو ساعت وقت دارد که مي‌تواند از آن استفاده کند.
    او در این فاصله به آرایشگاه سرمي‌زند و از وقتش درست استفاده کند. قیمت خدمات آرایشگاه ما هم یک چهارم جاهای دیگر است، بنابراین برایشان مي‌صرفد که به خیاطی و آرایشگاه ما بیایند و مي‌آیند.
    سیاست کاری‌مان را بر این اساس که مشتری از وقتش درست استفاده کند تعیین کردیم و این چیزی نیست که مردم متوجه آن نباشند. خانم‌ها مي‌آیند به چند کارشان با قیمت خیلی پایین‌تر مي‌رسند و این به نفع همه ماست.

    ما دستمزد کمتری مي‌گیریم اما چون مشتری ما زیاد است، درآمد بالایی داریم. الان آرایشگاه‌ها باید بنشینند تا مشتری بیاید اما در آرایشگاه ما مشتری‌ها صف مي‌کشد. دختران من در آنجا کار مي‌کنند. دختر بزرگم مهندسی گیاه پزشکی خوانده است.
    دختر دیگرم لیسانس طراحی و ژورنال شناسی را خوانده است که مربوط به کار من مي‌شود. وقتی من نیستم دخترم برش مي‌زند.
    برش زدن در خیاطی خیلی مهم است. ما اصلا از سانتی متر استفاده نمي‌کنیم. به مشتری نگاه مي‌کنیم و لباس را برش مي‌زنیم.

    مشتری‌هاي جدید از این شکل کار ما تعجب مي‌کنند اما ما به کارمان خیلی وارد هستیم و آنها بعد که مي‌بینند لباس‌شان چقدر خوشگل شد مي‌روند تبلیغ کار ما را مي‌کنند.
    پارچه مي‌خرند و تا شوهرشان همین اطراف چهار تا مغازه را نگاه مي‌کند، با لباس آماده و شیک به او ملحق مي‌شوند. با فکر کار کردم که به اینجا رسیدم.

    ▬ از سوختن هم برکت ساختم
    وقتی شش ساله بودم، نامادری‌ام برای آنکه مرا تنبیه کند، وقتی از خانه بیرون مي‌رفت مي‌گفت یک جا بنشینیم و تکان نخورم.
    من هم بچه بودم و بلند مي‌شدم این طرف و آن طرف مي‌رفتم و بریز و بپاش خودم را مي‌کردم و او برمی گشت و مرا تنبیه مي‌کرد چون مي‌فهمید بلند شده‌ام.
    دو سه بار که کتک خوردم، فکر کردم ببینم او از کجا مي‌فهمد. به این نتیجه رسیدم که او مرا روی گل‌هاي قالی مي‌نشاند و جای مرا نشان مي‌کند.

    این دفعه خودم جا را معلوم کردم و وقتی رفت بلند شدم هر کار که دوست داشتم کردم و در پایان وقتی صدای در را شنیدم دویدم رفتم تا همان جا که او مرا در آن نشانده بود. وقتی وارد شد گفت تنبیه نمي‌شوی چون از جایت تکان نخورده‌اي.
    من از همان موقع فهمیدم اگر فکر کنم کتک نمي‌خورم. نداشتن مادر باعث شد من خود ساخته شوم.
    گلی که در گلخانه و در شرایط خوب مي‌روید خیلی زود پژمرده مي‌شود و عمرش به پایان مي‌رسد اما گل‌هايي که در صحرا مي‌رویند سفت و محکم مي‌شوند.

    من اگر مادر داشتم شاید مثل اغلب خانم‌هاي معمولی بودم اما چون مادر نداشتم خیلی سختی کشیدم و محکم تر شدم. باران و باد مرا تکان نداد و از بین نبرد.
    وقتی که بچه بودم همیشه جای خالی مادر را احساس مي‌کردم اما الان فکر مي‌کنم این قسمتم بود که اینقدر سفت و محکم بشوم.
    من در بیمارستان خیلی سختی کشیدم. در طول سه سال بیست و پنج بار عمل شدم ما الان فکر می‌کنم حتی این سوختگی هم برای من خیر و برکت داشت.
    درست است سختی کشیدم اما در کنار آن کلی هم لذت بردم. الان خانواده اهلی و سالمی دارم، بچه‌هايم تحصیلات بالایی دارند و موفق هستند و شوهران موفقی دارند و زندگیم خدا را شکر خوب است.

    به نفع خودشان است برایم تبلیغ کنند!
    پارچه فروش‌ها هم برای من تبلیغ مي‌کنند چون هم کارم خوب است و هم با قیمت مناسبی کارم را ارائه مي‌دهم بنابراین آنها برای خودشان هم که باشد آدرس مزون مرا به مشتریان خودشان مي‌دهند.
    اینها به خاطر آن است که از فکرم استفاده کردم و به سیستمی کار مي‌کنم که همه تشویق مي‌شوند من برایشان لباس بدوزم.
    پارچه فروش با پول خودش از روی کارت من، کارت چاپ مي‌کند و به واسطه اینکه من لباس را زود تحویل مي‌دهم، تبلیغ کار مرا مي‌کند تا پارچه خودش را هم بفروشد.

    ▬ از موفقیت دیگران شاد می‌شوم
    از اینکه از من دعوت مي‌کنند تا به عنوان کسی که در کارش موفق بوده به دیگران روحیه بدهم خوشحالم. سعی مي‌کنم اگر الگو هستم، الگوی بهتر و موفق‌تر و بیشتر با ارزش باشم. درتمام زندگیم سعی کردم آدم به درد بخوری باشم.
    از اینکه مي‌توانم با فکرم به دیگران کمک کنم لذت مي‌برم. خانم‌ها زنگ مي‌زنند و مي‌گویند من جا دارم، کار بلد هستم اما عرضه ندارم کاری انجام بدهم و من مي‌گویم بیایند اینجا و ببینید من چه کاری انجام مي‌دهم.

    مي‌آیند اینجا و من نتیجه سعی و هشت سال تجربه‌ام را در عرض یک ساعت در اختیارشان قرار مي‌دهم.
    کسی که اهل کار باشد با این حرف‌ها و آن چیزهایی که مي‌بیند راه خودش را پیدا مي‌کند و بعد از چند وقت به من زنگ مي‌زند و مي‌گوید حاج خانم، چند تا خیاط دارم، اینقدر مشتری دارم و من خوشحال مي‌شوم از اینکه کمک کرده‌ام یک انسان دیگر موفق باشد.

    ▬ توصیه‌های من به خانم‌ها :

    خانم‌ها در خانه شان خیلی کارها مي‌توانند انجام دهند.
    مي‌توانند در گوشه خانه‌شان در یک فضای یک متر در یک متر و نیم، یک چرخ بگذارند و درآمد خیلی بالا، حتی بیشتر از درآمد همسرشان داشته باشند. همه احتیاج به لباس دارند اما خیلی‌ها خیاطی دوست ندارند. عیبی ندارد. خیاطی نکنند.
    مي‌توانند آرایشگری انجام بدهند. آرایشگری جا و امکانات مي‌خواهد؟ عیبی ندارد، کار دیگر بکنند. یک کار راحت‌تر. تحصیلات که دارند، مي‌توانند درس تقویتی بدهند.

    نمي‌توانند درس بدهند و اعصاب ندارند؟ آشپزی یاد بگیرند، آشپزی یاد بدهند. الان کیک و شیرینی و خیلی چیزهای دیگر هست که با آنها خیلی کارها مي‌شود کرد. نمي‌توانند این کار را بکنند؟ اشکالی ندارد.
    پرستار بچه بشوند. خانمی هست که خودش کارمند است و مي‌خواهد بچه‌اش را در یک جای مطمئن نگه دارد، مي‌رود سرکارش و بچه‌اش را مي‌گذارد پیش خانمی که خانه‌دار است و این بچه هم با بچه‌اش بازی مي‌کند و هم او یک کمک خرج برای زندگیش فراهم مي‌کند. خیلی کارها مي‌شود کرد.

    ← من الان دور از جان، دیابت دارم، پوکی استخوان دارم، آسم دارم، کبدم بزرگ شده، چربی و فشار خون دارم و روزی سی و دو عدد قرص مي‌خورم و اگر سرماخوردگی هم داشته باشم، این قرص هم اضافه مي‌شود! اما هیچ وقت از تلاش نایستادم و همیشه سعی کردم هم کارم را بهتر کنم و هم برای خودم، خانواده‌ام و جامعه‌ ام مفیدتر باشم.
    سه سال قبل رفتم کلاس رانندگی اما به خاطر دیابتم بینایی‌ام کم شد و نتوانستم رانندگی کنم بنابراین رفتم با نوه‌هايم اسمم را در کلاس کامپیوتر نوشتم تا روحیه‌ام را از دست ندهم. →
    الان هم دارم تصمیم مي‌گیرم که چه کاری انجام بدهم که بهتر باشد. در آوه گلخانه زده‌ام.

    همیشه ورد زبان همسرم هستم. او و فرزندانم به من افتخار مي‌کنند و این باعث خوشحالی و افتخار من است. در اول زندگیم دعا کردم مي‌گفتم خدا، اگر به من بچه‌اي دادی کاری کن که آنها به پدری و مادری که این وضعیت را دارند افتخار کنند.
    الان بچه‌هايم مرا با افتخار به دوستانشان معرفی مي‌کنند و بابت این موضوع شکر خدا را مي‌کنم.
    من سال‌ها زحمت کشیده‌ام که بچه‌هايم وقتی بزرگ شدند به من و پدرشان افتخار کنند. از هر کدام از دخترهایم دو نفر دارم و این چهار نوه هم همین احساس را نسبت به ما دارند.



  4. 3 کاربران زیر از prv بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9838
    نوشته ها
    273
    تشکـر
    590
    تشکر شده 390 بار در 180 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : افراد موفق

    [replacer_a]



    از تیم بسکتبال دبیرستانش اخراج شد و به قول خودش بارها و پشت سر هم شکست خورد


    والت دیزنی :
    موسس شهر بازی دیزنی لند و شرکت والت دیزنی ( آفریننده میکی موس سفید برفی و.. ) برنده ۲۲ جایزه اسکار.
    از دفتر روزنامه ای که در آن مشغول به کار بود اخراج شد چرا که رئیسش فکر می کرد تخیل خلاقیت و ایده های خوب ندارد.






    جی کی رولینگ نویسنده سری کتابهای هری پاتر :
    پردرآمد ترین نویسنده تاریخ و برنده عنوان “تاثیر گذار ترین زن بریتانیا”

    پس از جدایی از همسر از دست دادن شغل و مرگ مادرش کتابی نوشت که دوازده بار توسط انتشارات مختلف رد شد.






    توماس ادیسون :
    دارنده امتیاز ۲۵۰۰ اختراع که مهم ترین آنها لامپ الکتریکی است.
    معلم مدرسه اش به او گفته بود که زیادی احمق است و هیچ چیز یاد نخواهد گرفت.








    گروه بیتلز :
    تاثیر گذار ترین گروه موسیقی قرن بیستم با فروش جهانی تا ۱ میلیارد نسخه از آثار.
    توسط کمپانی سازنده موسیقی رد شدند چرا که کمپانی از صدا و موسیقی با گیتار آنها خوشش نیامد.








    آلبرت انیشتن :
    نظریه پرداز نسبیت و برنده جایزه نوبل فیزیک.
    تا سن چهار سالگی قادر به حرف زدن اطرافیان او را “فردی غیر اجتماعی با رویاهای احمقانه” می شناختند.







    مایکل جردن :
    بسکتبالیست حرفه ای سابق و معروف با عنوان بهترین بسکتبالیستی که تا به حال بوده است.
    از تیم بسکتبال دبیرستانش اخراج شد و به قول خودش بارها و پشت سر هم شکست خورد.








    نگذارید هیچ چیز و هیچ کس جلوی شما را برای رسیدن به موفقیت بگیرد.



    گردآوری : گروه سبک زندگی سیمرغ




  6. 4 کاربران زیر از prv بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد